این داستان کسی هست که در معرض مرگ قرار گرفت و با عزرائیل ملاقات کرد و حتی در حالت مکاشفه قبل از مرگ، اهل بیت (ع) را هم زیارت کرد ولی با دعای مادر دوباره به دنیا برگشت. نقل از علامه طهرانی: یکی از اقوام ما که از اهل علم بود برای من نقل کرد: در ایامی که در سامرّاء بودم، به مرض حصبۀ سختی مبتلا شدم و هرچه مداوا نمودند مفید واقع نشد.مادرم با برادرانم مرا از سامرّاء به کاظمین برای معالجه آوردند و نزدیک به صحن یک مسافرخانه تهیه و در آنجا به معالجۀ من پرداختند؛از معالجۀ اطبّای کاظمین که مأیوس شدند یک روز به بغداد رفته و یک طبیب را برای من آوردند.همینکه برای معاینه نزدیک بستر من آمد، احساس سنگینی کردم و چشم خود را باز کردم دیدم خوکی بر سر من آمده است؛بیاختیار آب دهان خود را به صورتش پرتاب کردم.گفت: چه میکنی، چه میکنی؟ من دکترم، من دکترم!من صورت خود را به دیوار کردم و او مشغول معاینه شد ولی نسخه او هم مؤثّر واقع نشد؛و من لحظات آخر عمر خود را میگذراندم. تا آنکه دیدم حضرت عزرائیل با لباس سفید و بسیار زیبا و خوش قیافه وارد شدپس از آن پنج تن بترتیب وارد شدند و نشستند و به من آرامش دادند و من مشغول صحبت کردن با آنها شدم.در اینحال دیدم مادرم با حال پریشان رفت روی بام و رو کرد به گنبد مطهّر امام کاظم (ع) و عرض کرد: یا موسی بن جعفر ! من بخاطر شما بچّهام را اینجا آوردم، شما راضی هستید بچّهام را اینجا دفن کنند و من تنها برگردم ؟ حاشا و کلاّ ! حاشا و کلا ّ! همینکه مادرم با امام کاظم (ع) مشغول تکلّم بود، دیدم آنحضرت به اطاق ما تشریف آوردند و به پیامبر (ص) عرض کردند: خواهش میکنم تقاضای مادر این سید را بپذیرید ! حضرت رسول (ص) رو کردند به عزرائیل و فرمودند: برو تا زمانی که خداوند مقرّر فرماید؛خداوند بواسطۀ توسّل مادرش عمر او را تمدید کرده است، ما هم میرویم إنشاءالله برای موقع دیگر.مادرم از پلّهها پائین آمد و من بلند شدم و نشستم ولی از دست مادرم عصبانی بودم؛به مادرم گفتم: چرا اینکار را کردی؟! من داشتم با اهل بیت (ع) میرفتم؛تو آمدی جلوی ما را گرفتی و نگذاشتی که ما حرکت کنیم.
درباره این سایت