استادی با شاگردش از باغى می گذشت  چشمشان به یک کفش کهنه افتاد. شاگرد گفت گمان میکنم این کفشهای کارگرى است که در این باغ کار میکند . بیا با پنهان کردن کفشها عکس العمل کارگر را ببینیم و بعد کفشها را پس بدهیم و کمى شاد شویم !استاد گفت چرا براى خنده خود او را ناراحت کنیم؛ بیا کارى که میگویم انجام بده و عکس العملش را ببین! مقدارى پول درون آن قرار بده  شاگرد هم پذیرفت و بعد از قرار دادن پول ، مخفى شدند. کارگر براى تعویض لباس به وسائل خود مراجعه کرد و همینکه پا درون کفش گذاشت متوجه شیئى درون کفش شد و بعد از وارسى ، پول ها را دید.با گریه فریاد زد : خدایا شکرت .خدایی که هیچ وقت بندگانت را فراموش نمیکنى میدانى که همسر مریض و فرزندان گرسنه دارم و در این فکر بودم که امروز با دست خالى و با چه رویی به نزد آنها باز گردم و همینطور اشک میریخت ✳️ استاد به شاگردش گفت: همیشه سعى کن براى خوشحالیت ببخشى نه بستانی


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

جدیدترین تصاویر دستگاه پانچ cnc ورق پرفسور بے مغز x(●̮̮̃•̃)x تعویض روغنی مهدی خانه ی شیمیChemistry home ببین تی وی پرواز در خیال نگین کویر آموزش ویری اسکچاپ به زبان فارسی : مدلسازی معماری Chad